محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

پشت صحنه...

یه روز خوب... دو تا داداش که ست کردن و قراره با هم برن کلاس ژیمناستیک و یه مامان که دلش میخواد از بچه هاش عکس بگیره و ... خوب قشنگه این عکس؟ پسر کوچولوی شیرینم ... واسه گرفتن این عکس و تموم عکسای وبلاگت هربار بیشتر از بیست تا عکس گرفته میشه تا یکیش خوب در بیاد وقتی موقع عکس گرفتن داداش هوس میکنه بغلت کنه .... بوست کنه .... تو یا داداش خنده تون میگیره.... حواستون به این طرف و اون طرف میره و .... این فقط پشت صحنه ی یکی از عکسای وبلاگته... ببخش اگه نمیرسم زود به زود و با جزئیات خاطراتت رو ثبت کنم...     بیست و پنجم مهر ماه هفت ماه و شش روزگی   ...
28 مهر 1395

مسافر کوچولو

کوچولوی شیرینم راه افتادی ..... چهار دست و پا یک ماهی هست که غلط میزنی و سینه خیز میری گمون میکردم بعد از سینه خیز رفتن می ایستی و قرار نیس چهار دست و پا بری... آخه خیلی راحت سینه خیز جابجا میشدی فاصله های زیاد رو... که یهو غافلگیرم کردی بیست و سوم مهر ماه هفت ماه و چهار روزگی روز جمعه تصمیم گرفتی با چهار دست و پا رفتن تو خونه گشت و گذار کنی عزیزکم وقتی چهار دست و پا میری دلم میخواد بگیرمت تو بغلم و بچلونمت کوچووووولووووووو اونقدر شیرین دیدن راه افتادنت که حد نداره ...
28 مهر 1395

اولین محرم ... روستای حسن آباد

جانا محرم از راه رسید ... ماه عزای حسین(ع) ماهی که با اومدنش غم تو دلا میشینه و بغض به گلوها... امسال اولین سالی بود که تو توی مراسمای عزاداری شرکت میکردی روز هشتم محرم ... دسته ی عزاداری وقتی رسیدیم خونه ... بعد از ظهر روز هشتم ... روستای دلازیان امیرجواد جون عمه عارفه خونه ی مامانی توی روستا و کوثر مهربونم که هر بار تو رو میدید میومد و با ذوق تو رو بغل میکرد... روز نهم محرم و دومین روز عزاداریهای روستا... داداش ایلیا که با دیدن تو از دسته بیرون اومد و ...   عزاداریهات قبول فرشته ی پاکم برامون دعا کن...     نوزده و بیستم مهر ماه ه...
27 مهر 1395

مروارید سوم و چهارم

عزیزکم آخرین شبی که مشهد بودیم بعد از برگشتن از حرم تو ماشین نشسته بودیم و تو توی بغلم بودی انگشتم رو گرفتی بردی تو دهنت و گاز گرفتی! چند ثانیه طول کشید تا تجزیه تحلیل کنم چرا برخلاف دفعه های قبل که گازم میگرفتی هر دو طرف انگشتم درد گرفت!!! نگاه کردم و دیدم بهلههههههههههههه مرواریدهای سوم و چهارمت جوونه زدن... مبارک باشه عزیزکم   سیزدهم مهر ماه شش ماه و بیست و پنج روزگی  
27 مهر 1395

سفرنامه مشهد

جانا دهم مهر ماه دومین سفر زندگیت سفر به مشهد الرضا (ٔع) صبح شنبه راه افتادیم.... کمی سرماخورده بودی و تو راه کمی بی قرار بودی... اما کم کم بهتر شدی... بعد از ظهر رسیدیم نیشابور... از قبل برنامه ریزی کرده بودیم شب نیشابور بمونیم تا جاهای دیدنیش رو ببینیم میدونستیم هوا خنکه اما وقتی رسیدیم به نیشابور سرمای هوا غافلگیرمون کرد! خدا رو شکر یک عالمه لباس گرم برات گرفته بودم... آرامگاه خیام امامزاده محروق و یک استکان چای داغ یک صبح پر نشاط تو نیشابود   آرامگاه کمال الملک آرامگاه عطار تو هم به اندازه ی ما با دیدن اونهمه زیبایی به وجد اومده بودی... دهکده  چوبی ... نیش...
27 مهر 1395

شهمیرزاد

هستی من روز جمعه نهم مهر ماه به پیشنهاد خاله منیژه جون به همراه خانواده ی دایی رفتیم پیک نیک یک گردش چند ساعته ی پاییزی تو پارک شهمیرزاد هوا خنک بود و تو بیشتر مدت تو بغلم بودی... نمکدون مامان وقتی هوای خنک میخورد به صورتت زبونت رو میاووردی بیرون تا هوا رو بخوری خوشحالم که انقدر خوش اخلاقی که بغل همه آروم میگیری... ماشاالله   نهم مهر شش ماه و بیست و یک روزگی ...
27 مهر 1395